بازیگر حق ندارد مریض شود/ در تئاتر ما زندگی دیگری را زندگی میکنیم

[ad_1] گفتوگوی صبا با کاظم هژیر آزاد با روایتی از عشق او به همسرش زندهیاد زویا امامی بازیگر «خندیدن زیر مشت و لگد» درباره حضورش روی صحنه در روزهای سخت فقدان همسر گفت: ما در تئاتر یاد گرفتهایم که بازیگر حتی اجازه مریض شدن ندارد؛ تئاتر نسبت به تماشاگری که بلیت خریده و برای دیدن
[ad_1]
گفتوگوی صبا با کاظم هژیر آزاد با روایتی از عشق او به همسرش زندهیاد زویا امامی
بازیگر «خندیدن زیر مشت و لگد» درباره حضورش روی صحنه در روزهای سخت فقدان همسر گفت: ما در تئاتر یاد گرفتهایم که بازیگر حتی اجازه مریض شدن ندارد؛ تئاتر نسبت به تماشاگری که بلیت خریده و برای دیدن نمایش آمده متعهد است. تئاتر زنده است و تعطیل کردنش زیبا نیست.

سمیه خاتونی/ صبا؛ نمایش «خندیدن زیر مشت و لگد» به نویسندگی، کارگردانی و بازی الناز ملک، کاظم هژیرآزاد و یونس حرافان و تهیهکنندگی سام بهشتی این روزها در تماشاخانه ملک روی صحنه است؛ نمایشی تعاملی که با زبانی مستقیم و بیپرده به تجربه خشونت و زیست زنان میپردازد و مخاطب را وارد گفتوگویی زنده بر صحنه میکند. کاظم هژیرآزاد، یکی از بازیگران اصلی این اثر، در روزهایی روی صحنه حاضر میشود که در یکی از شبهای اجرای همین نمایش، همسر گرامیاش را از دست داده است. این حضور با وجود داغ تازه، نشاندهنده تعهد جدی او به صحنه و تماشاگر است. هژیرآزاد با وجود شرایط دشوار شخصی، اجرای نمایش را ادامه داده و همانطور که خود تأکید میکند، تئاتر را «هنر زنده و غیرقابل تعویق» میداند. همین بهانه شد تا در حاشیه اجرای این اثر، با او درباره مخاطب، تعهد بازیگر، نقش خود در این نمایش و نگاهش به مسائل اجتماعی مطرحشده در آن گفتوگو کنیم.
بازیگری بیحاشیه هستید که مسیر حرفهای خود را سلامت طی کرده؛ بهنظر من مهمترین مؤلفه برای یک بازیگر، جلب اعتماد مخاطب است و این اتفاق برای همه آسان بهدست نمیآید. شما در تمام این سالها محبوب و مورد اعتماد تماشاگر بودید و هیچوقت واکنش منفی یا گاردی از سوی مخاطب نسبت به شما شکل نگرفته. میدانم رسیدن به چنین جایگاهی ساده نیست؛ قطعاً از خیلی چیزها چشمپوشی کردید و انتخابهای درستی انجام دادید…
به هر حال هر کسی شغلی دارد. من از بچگی فکر میکردم قرار است جانشین همان بازیگرهایی شوم که در سینما میدیدم. برای همین از همان دوران توجهام جلب دیدن فیلمها شد. بعد که خواندن و نوشتن یاد گرفتم، مجلات «فیلم و هنر» و «ستاره سینما» را دنبال میکردم و کمکم با فضای سینما و این مدیوم آشنا شدم؛ البته در ابتدا شناختی سطحی از طریق فیلم دیدن و شرایط همان زمان. هنوز دیپلم نگرفته بودم که کلاس بازیگری پیدا کردم و رفتم. در آن کلاس آموزشهای جدی و اصولی برای پرورش بازیگر ارائه میشد. من با گروه آناهیتا و مصطفی اسکویی تعلیم گرفتم. تا چندین سال بعد، با همین گروه روی صحنه بودم و از علومی که استاد اسکویی از شوروی سابق فراگرفته بود استفاده میکردم و همزمان آموختهها را در اجراهای صحنهای تجربه میکردم. پس از انقلاب و اتفاقات سال ۶۱، گروه تعطیل شد و ما مسیر دیگری را انتخاب کردیم و وارد فضای کاری و به اصطلاح بازار آزاد تئاتر شدم. از تئاتر شهر تا وزارت ارشاد، کمکم با گروهها آشنا شدیم و بعد کارمان به تلویزیون رسید. آنها از ما خوششان آمد، ما هم تلویزیون را دوست داشتیم و شدیم بازیگر تلویزیون و گاهی هم سینما؛ به همین سادگی. البته در کنار همه اینها من کارمند هم بودم. بعد از گرفتن دیپلم و خدمت سربازی، در وزارت راه در بخش نقشهبرداری مشغول به کار شدم و بعدازظهرها کلاسهای آقای اسکویی و تئاتر را ادامه میدادم. این روند ادامه داشت تا سال ۶۱ که گروه منحل شد و من وارد کار تئاتر آزاد، سینما و تلویزیون شدم. پس از آن از اداره خودم را بازخرید کردم و تماموقت به هنر پرداختم. در نهایت هم به عنوان هنرمند از طریق صندوق اعتباری با سابقه ۳۳ سال پرداخت بیمه، بازنشسته تأمین اجتماعی شدم؛ هرچند حقوق بازنشستگی مخارج زندگی را بهطور کامل پوشش نمیدهد و همچنان از همین مسیر، یعنی بازیگری در تلویزیون، سینما و تئاتر زندگیمان میگذرد و ارتزاق میکنیم. خدا را شکر تا اینجا توانستیم زندگی را ادامه بدهیم و هنوز هم جز این راه، راه دیگری بلد نیستیم.
این روزها در تئاتر «خندیدن زیر مشت و لگد» حضور دارید. شبی که به تماشای نمایش آمدم، آقای دکتر ناظرزاده کرمانی هم اشاره کردند که چطور میتوانید در این شرایط غمانگیز روی صحنه باشید. به نظر من این معجزه صحنه است. با این حال دوست دارم درباره تعهد هنرمند به صحنه تئاتر بپرسم؛ اینکه شما با وجود شرایط فعلی و غم از دست دادن همسر گرامی، با انرژی و حضوری گرم در نمایش روی صحنه هستید. این میزان تعهد برای شما از کجا میآید؟
به این دلیل که ما در مدارس خوب تئاتر را یاد گرفتیم به ما از همان ابتدا گفتند که هنرپیشه حق ندارد مریض شود. با تأکید به ما گفته میشد که حتی اجازه مریض شدن هم نداریم؛ یعنی بازیگر باید آنقدر مراقب خود باشد که اصلاً مریض نشود. تماشاگر بلیت خریده و وارد سالن شده، او آمده تا کار ببیند. اگر نمایش تعطیل شود و بلیتها پس داده شوند، تمام نظام کاری و نظم سالن بههم میریزد. بنابراین بازیگر باید به همین میزان مراقب خود باشد. البته در جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم پایبند بودن بسیار سخت است. ممکن است پدر، مادر، خواهر، برادر یا عزیزی از دنیا برود؛ مرگ حق است. اما بازیگر نمیتواند به دلیل این اتفاقات تئاتر را تعطیل کند. در سینما میشود کار را برای مدتی به تعویق انداخت؛ چون زمان فیلمبرداری قابل جابهجایی است. اما تئاتر قابل تعویق نیست. تئاتر هنر زنده، جاری، سینهبهسینه و نفسبهنفس است و باید اجرا شود. تعطیلکردن آن کار زیبایی نیست. از طرف دیگر، بازیگر باید متن و شخصیت را حفظ و زندگی کند؛ چه نمایش کمدی باشد، چه تراژدی یا هر نوع دیگر باید آن را ارائه دهد. حتی اگر در زندگی شخصیاش عزای بزرگ داشته باشد، نمیتواند بگوید غمگینم، نمیتوانم ادامه بدهم، نمیتوانم روی صحنه بروم. این امکان ندارد. این توانایی یک نوع مهارت است؛ اینکه انسان بتواند از شرایط زندگی شخصی خود جدا شود و به زندگی شخصیت دیگری بپردازد. در تئاتر ما زندگی دیگری را زندگی میکنیم؛ یک شکل دیگر از بودن را تجربه میکنیم و تلاش میکنیم زندگی عادی را برای مدتی فراموش کنیم. این ویژگی انسان است؛ انسانی که با تمرین، دقت، تمرکز و اهمیتدادن به کار میتواند بسیاری از مسائل را موقتاً کنار بگذارد و وظیفهای دیگر را انجام دهد.

نمایشی که بر روی صحنه دارید، «خندیدن زیر مشت و لگد»، یک تئاتر تعاملی است که نسبت به تئاتر کلاسیک، یک کار مدرن محسوب میشود؛ تئاتری مبتنی بر تجربه و ارتباط مستقیم با مخاطب. آیا این تجربه برای شما جدید بود یا قبلاً هم چنین نوع اجراهایی داشتهاید؟
خیر، چنین تجربهای نداشتم. برای خودم هم جالب بود که با تماشاچی تعامل داشته باشم. نمیدانم چقدر در این رابطه موفق بودیم؛ این را باید مخاطب قضاوت کند. شاید بعضیها نه، اما به نظر من موضوع نمایش آنقدر قوی است که سایر مسائل را تحتالشعاع خود قرار میدهد. حالا باید مخاطب بگوید.
من بهعنوان تماشاگر، حضور شما را بهعنوان واسطهای فعال و اثرگذار بین صحنه و مخاطب بسیار قابلتوجه دیدم؛ هم فضای صحنه را مدیریت میکردید و هم حلقه ارتباطی پویایی با تماشاگران برقرار بود. از سوی دیگر، میدانیم که شما این روزها درگیر غم از دست دادن همسر گرامیتان هستید و این نمایش نیز اثری کاملاً زنانه است که در آن نقش یک پدر سنتی، دلسوز و حامی را ایفا میکنید. نمیدانم شما دختر دارید یا خیر؛ اما میخواستم بدانم آیا این نمایش برای شما دریچه تازهای در شناخت و درک روحیات زنان گشود؟
من دختر ندارم. دو پسر داشتم؛ یکی از پسرهایم را کرونا با خود برد. حالا یک پسر و یک عروس دارم. عروسم را خیلی دوست دارم؛ مثل پسرم.. او هم دخترم است. در مورد تاثیر نمایش؛ به هر صورت، به خودمان توجه کردیم و بهعنوان یک مرد، اینکه چگونه باید در جامعه نسبت به زنها و دخترهایی که بیپناه و بیپشتوانه هستند رفتار کنیم. به نظرم هر تماشاچی باید به خودش رجوع کند اگر انصاف داشته باشد، از این قصه درس میگیرد و سعی میکند خودش را کنترل کند و تعرضی به حقوق زنان نداشته باشد و زنها هم این شجاعت را پیدا میکنند که در واقع دستشان را بالا کنند و درباره چیزهایی که آزارشان داده حرف بزنند؛ اتفاقات را بازگو کنند.
سکوت ناشی از تعرض به زنان باعث میشود که یک ترومای پنهان و خطرزا در زیرمتن جامعه شکل بگیرد…
یادم هست فیلمی دیدم به نام «هیس! دخترها فریاد نمی زنند». از پوران درخشنده؛ در آن فیلم به دختری تعرض شده بود و پدر و مادر این موضوع را پنهان کرده بودند؛ گفته بودند که به هیچکس نگوییم. این خودش یک بحث روانشناختی است؛ اینکه چرا باید پنهان کرد؟ چرا نباید گفت؟ با این تصمیم این اتفاقها ادامه پیدا میکند و مصائب ایجاد میشود. به نظر من باید واقعگرایانه برخورد کرد و جامعه هم باید این را یاد بگیرد. فکر میکنم این نمایش این فایده را داشت که هم به مردها و هم به زنها یک آموزش غیرمستقیم میدهد.
همزمان با این نمایش، کار دیگری هم در دست دارید؟
یک کار سینمایی دارم که ظاهراً تهیهکننده کمی مشکل مالی پیدا کرده و فعلاً متوقف شده است.

سؤال آخرم درباره زندهیاد خانم زویا امامی است. به باور من، هنرمندانی مانند شما که زندگی مشترک موفقی را تجربه کرده و تا پایان عمر در کنار یکدیگر ماندهاند، در فضای هنری کم دیده میشوند. قصد مقایسه یا نقد دیگران را ندارم، اما واقعاً هم تسلیت عرض میکنم و هم تبریک بابت این همراهی و همقدمی ارزشمند در یک قاب زندگی
زویا دختر واقعاً مهربانی بود. من د رازدواج یکی از خوششانسها بودم که با کسی ازدواج کردم که خودش تئاتر را دوست داشت، هنر را دوست داشت و از نظر اندیشه و تفکر به هم نزدیک بودیم. پدر و مادر او هم همینطور؛ آنها هم از نظر فکری به من نزدیک بودند. این یکی از شانسهایی بود که داشتیم و توانستیم ادامه بدهیم. مسئله خیلی مهمی است؛ تفکر مشترک و سلیقه و ذوق مشترک. زویای عزیزم بازیگر خوب تلویزیون بود؛ خیلی هم پرکار بود، شاید بعضی وقتها بیشتر از من کار میکردند و مورد توجه تلویزیون بودند. اما اتفاقاتی افتاد و در مقطعی احساس کردند که دیگر کافی است و بهتر است خانهداری کنند. بعد از اینکه پسرم فوت شد. بسیار رنجید و درد کشید و بعد هم پارکینسون آمد به سراغش، افسردگی آمد، و همه اینها روی هم جمع شد. به اضافه اتفاقاتی که هر روز پیش میآید؛ یک روز برق نیست، یک روز آب نیست، یک روز جنگ، یک روز نابرابری اجتماعی… خیلی وقتها حتی اگر یک خبر خوب برسد کنارش ده تا خبر بد همراه است. مجموع اینها روی انسان اثر میگذارد. و این اتفاق افتاد که متأسفانه….

در پایان این گفتوگو کاظم هژیر آزاد متنی را که در یادبود همسرش زویا امامی نوشته در اختیار صبا قرار داد؛
چگونه میتوان تحمل کرد؟
آناهيتا مبدأ دیدار ما بود. پدرش دوست دیرینم بود و گفت
دخترم کلاس نقاشی می رفت و شاگردِ سمیلا امیرابراهیمی بود اما کلاسش بسته شد و دلش در خانه ماند.»
لبخند زدم و گفتم «ما» کلاسی داریم به نام آناهیتا…
و نام آناهیتا رشتهی سرنوشت را میان ما گره زد.
پدرش گفت: «نمایشهای ابن سینا و هاییتی شما را دیده ایم.
امشب دخترم را تشویق میکنم بیاید من نیز با کارهای اسکوئی آشنا هستم.»
زویا آمد
از مصطفی اسکوئی فن بازیگری آموخت و از مهدی فتحی راز بیان را
قرار بود هاییتی دوباره بر صحنه جان بگیرد.
او «پولینا» شد و من «ژنرال لكلر»…
و در تمرینهای بی انجام عشق خاموشی آغاز شد.
اما
دي
آناهیتا را بستند و ما ماندیم بی پناه صحنه.
روزی به دروغ به او گفتم
«آناهیتا جلسه دارد ساعت پنج پارک لاله…» دروغی شیرین برای دیداری راستین
با دلی تپنده کنار در پارک ایستادم آمد. پرسید: «پس گروه کو؟»
:گفتم خواهند آمد… من فقط زودتر رسیده ام.»
روی تختی نشستیم و از هر دری سخن رفت. مدام میپرسید: «پس جلسه چه شد؟»
و من سرانجام گفتم
«زويا … من به تو دروغ گفتم این جلسه تنها برای توست. دوستت دارم میخواهم با تو ازدواج کنم…»
سه ساعت ناب گذشت.
بله ای نگفت اما صدایش بوی رضایت میداد.
گفتم به پدر و مادرت بگو چه وقت برای خواستگاری بیایم سر به زیر انداخت و آهسته گفت: «چشم… استاد.»
آن روز یقین کردم که از من خوشش آمده جسارت دروغ عاشقانه ام را قهرمانانه دید.
تماسها ادامه یافت تا روزی پدرش :گفت بیایید برای خواستگاری با دستهای گل من و پدر و مادرم به نیاوران رفتیم
و در دوم اردیبهشت ۱۳۶۲ خانه ی پدری ام گواه پیمانمان شد.
با هم کار کردیم؛ در صحنه در پرده در قاب تلویزیون اما تلویزیون عاشق او شد.
در سریالها و نمایشهای بسیار درخشید
تا روزی با تهییه کننده ی معمای شاه» علی لدنی اختلافی افتاد و زویا تلویزیون را برای همیشه ترک گفت
سال ۱۳۹۹ ، کرونا به خانه مان آمد.
ما واکسن زدیم اما ،آرمان پسر سی وشش ساله ام هنوز نه
یک هفته بعد او رفت…
و ما ماندیم.
زویا شکست
افسردگی بر او سایه انداخت، بعد پارکینسون آمد
و تن او دیگر تاب نیاورد.
پانزدهم آبان ۱۴۰۴، از اجرای تئاتر برگشتم نیمی از پیکرش بر تخت بود و نیمی آویزان صحنه ای که هیچکی تاب دیدنش را ندارد
اورژانس ،آمد پزشک ،آمد و همان شب زویا رفت. بی خداحافظی…
اکنون من مانده ام بی همدم بی دلسوز
او همیشه تا دم در بدرقه ام میکرد و آن پنج شنبهی آخر نیز همینگونه بود. در را بست و گفت: «خداحافظ…» و دیگر نگشود.
پسرم
از کانادا زنگ زد او جواب نداد جویای احوالش از من شد.
گفتم: حتماً خواب است بعد از اجرا تماس میگیرم. اما اجرا که تمام شد، او دیگر بیدار نبود…
دوستانم آمدند، همبازی ام يونس حران اف و پدرش، سعید، همسایه های مهربانمان پسر پرویز پورحسینی، پورنگ عزیز،
جواد میر باغبان یاری کردند پیکرش را به آمبولانس سپردیم
و من ایستاده بودم با خلایی به وسعت جهان
روز بعد نیز همه ی کارها را دوستانم ،کردند سعید خران اف هوشمند هنرکار پورنگ پور حسینی صمیمانه سپاسگزارم از لطف این دوستان دستشان را میفشارم
اکنون همه ی ما اینجاییم، اما بی زویا میخواهم برای همیشه با او خداحافظی کنم.
زويا
بازیگری محجوب و بی ادعا بود
شیرین گفتار مردم دار گرم دل
بودنش نعمت بود
نبودنش زخمی بر دل تئاتر و تلویزیون
و من…
هر چه او خواست
رضایم به رضای اوست.
[ad_2]
Source link
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0